دیدم بحث از بادمجون شد من این کشک و بادمجون خیلی دوست دارم .
- بادمجان ها را برای کوکو پوست می گرفتم و نمی دانم چه شد که به یاد یکی از همکاران افتادم و نمی دانم دلیلش چه بود و رفتم به گذشته روزی که هشت ماهه حامله بود و دیدمش روزی که به همراه همسر و دوبچه اش در بازار بود و روزی که خواهر شوهر فعلیاش (یکی دیگر از همکاران )از من برای داداش مهندسش خواستگاری کرد و بعد از دوبار رفت و آمد تصمیم گرفتم با آقای مهندس حتی حرف هم نزنم چون از لهجه اش خوشم نیامد و برای رو کم کنی هم که شده هفته بعد با همین خانوم همکاری که اول بحث یادش افتادم ازدواج کرد و امیدوارم که خوشبخت باشن و هستن حتما ...
من هم خوشبختم ... ولی به آرمان های آن دوران برگشتم و فقط خندیدم به خودم و گاهی احسنت هم گفتم ...
- بعد که دو تخم مرغ را در دو دست گرفتم و به هم زدمشان فقط یکی از آنها شکست حالا فکر می کنم چرا همیشه یکی از آنها می شکند و البته می دانم در این خصوص جمله های فلسفی قبلا گفته شده من فقط به جنبه فیزیکی ماجرا اینبار نظر داشتم . ..
- همه را که با ادویه و نمک قاطی کردم گفتم شاید بهتر باشد کمی مایع بماند تا مواد داخل ان با هم بیشتر کنار بیایند و شاید مزه اش بهتر شود ....
....
بقیه افکار هم بماند به حساب گیج بودن ساعت پنج و نیم صبح ...
مدرسه ها وا شده
چقدر می تواند بد باشد که دومین نوشته وبت پیامی باشد پر از اندوه :
تسلیت می گویم به همه خانوادههایی که پارچه نوشت خوشآمدگوییشان سیاهرنگ شد.